تابستان میآید. با گیلاسهای سرخ، با چراغ بزرگ سبزی که تا نُه شب خاموش میماند و زیر نور خورشید خمیازه میکشد، با استخرهای سرباز و سرپوشیده که حالت را خوب میکنند، با میوههای رنگارنگ! تابستان میآید با تلویزیونهای همیشه روشن، با انیمیشنهای تازه، با بازیهای دور همی، با آب طالبیهایی که توی یخچال خنک میشوند، با درس و مشقهایی که کمپیدایند، با کلاسهای تابستانیای که دوستشان نداری... تابستان میآید، با اتفاقهای شیرینی که مال خود خودش است!
نویسندهها هم گاهی در رمانهایشان سراغ تابستان میروند و کم یا زیاد، داستانشان حال و هوای تابستان و اتفاقهای تابستانی دارد. گاهی تابستان و اتفاقها یا سرگرمیهای تابستانی حتی توی اسم کتابها هم حضور دارند، مثل همین چند کتابی که به این بهانه سراغشان میرویم.
در بعضی رمانها، کمرنگ یا پررنگ، میشود ردِّ گرما و سرگرمیها و ورزشهای فصل تابستان را دید. یکی از این کتابها همین «شناگر» است که هم اسمش آدم را یاد تابستان ولذت شنا در فصل تابستان میاندازد و هم قهرمانش شناگر است. حالا هم که داریم وارد تابستان میشویم و خب، توی این گرما، شنا کردن در آب خنک نه فقط برای بچههای جنوب (که ماجرای رمان آنجا میگذرد) بلکه برای همهی نوجوانها لذتبخش است. توی این رمان هم، گاهی من و شمای خواننده هم خنکی آب را میتوانیم حس کنیم. ببینید:
«آب، خنکتر از بیرون بود و شنا کردن کیف داشت. یادم آمد که در علوم خوانده بودم آب هم دیرتر از خشکی سرد میشود و هم دیرتر گرم. حالا هم صبح بود و تا آفتاب میخواست آب را گرم کند، ظهر میشد. پس وقت داشتیم درآب خنک دو سه ساعتی دستوپا بزنیم.»
تابستان مال من است. مال تو است.حتی مال حیوانات هم هست. لابد آنها هم از آمدن اینهمه آفتاب و گرما و میوه دلشان خنک میشود و خوشحالاند. امسال شاید اولین سالیاست که تابستانی میبینم که مال زاغچهها است؛ با رمان «تابستان زاغچه» نوشتهی دیوید آلموند و ترجمهی شهلا انتظاریان.کتابی تابستانی با جلدی سبز که شبیه جنگلهای شمال است.
جنگلهایی که خیلی تیرها، خیلی مردادها و شهریورها در سایهی درختانشان قدم زده و آواز خواندهام. و حالا دوباره این حس را دارم. انگار من و تو هم آنجا هستیم و با نوجوانهای رمان:«میان علف ها دراز میکشیم و به آسمان خیره میشویم. اوایل تابستان است. فقط چند روز از پایان بهار میگذرد. ولی از چند هفتهی پیش خورشید به شدت میتابد. زمین خشک خشک است و علفها پژمرده شدهاند. امسال تابستان داغتر از همیشه میشود، داستانهای آن هم از همیشه داغتر...»
همیشه تابستانها باید از دیوار راست بالا برویم. باید شیطنت کنیم، بلندبلند بخندیم و سربهسر هم بگذاریم. باید بستنی یخی گاز بزنیم، سروصدا راه بیندازیم و گاهی توی این شلوغ کردنها منتظر افتادن اتفاقی باشیم. اتفاقی که گاهی توی دنیای واقعی خودت میافتد و اتفاقی که ظاهراًتوی یک رمان افتاده اما درستش این است که با خواندن رمان اتفاقی در درون تو هم میافتد. مثل وقتی که کتاب «ننه یخی، پسر و تابستان»نوشتهی حمیدرضا نجفی را خواندم. قلبم توی سینه تکان خورد.
«چهاردهسالت باشد و اولین روز تابستان و فکر کنی که این تابستان، مثل بقیهی تابستانها نیست. یک پروانهی سبز و خاکستریِ به قول ِ معلم علوم بیمانند (البته او این کلمه را هم بهعنوان تعریف و هم تنبیه به کار میبرد)بله، بیمانند از صبح بالای سر باغچه بپلکد و احتمالاً روح نامردش هم خبر نداشته باشد از زبل خانی که در کمینش نشسته. و زبلخان که من باشم هم بیخبر از پایان عمر زبلخانیاش تا ساعتی دیگر.»
بعضی وقتها تابستان و روزهایش کش میآیند، طولانی میشوند و هرچهقدر هم تلاش میکنی میبینی هنوز قدری از نور و قدری از روز باقی مانده. همین میشود که یک روز بلند تابستان آنقدر کش میآید که اندازهی یک کتاب داستان و ماجراهایش میشود. مثل همین رمان «اولین روز تابستان» نوشتهی سیامک گلشیری که همهی ماجراهایش در یک روز بلند تابستانی میگذرد و راویش صمیمانه ماجراهای اولین روز تابستانش را برای من و توی خواننده تعریف میکند:
«فکر کردم دیدم فقط باید خرتو پرتهای توی اتاقمو جمعوجور کنم. هیچ کار دیگهای نداشتم؛ ولی یهدفعه یادم افتاد مامانم گفته بود میخواد عصر بره برای خواهرم پارچه بگیره. ازم قول گرفته بود با من بره. خیلیوقت بود که میگفت امتحانام که تموم شد؛ یهروز باید اینکارو بکنه...
بعضیوقتها یاد تابستانهای بدمزه میافتم. تابستانهای سخت، تابستان تجربههای تازه، کارهای تازه! تابستانهایی که به جای تمام این تفریحها باید دنبال کار باشی و سر کار بروی. آنوقت است که یاد کتاب «قصههای مجید» نوشتهی هوشنگ مرادی کرمانی میافتم. یاد حیاط و بیبی و مجیدی که تابستانها دایم دنبال پیدا کردن کار بود.
تابستان با تمام خوبیهایش از راه رسیده. تابستان پشت در است، توی پنجرههاست و منتظر است صدایش کنی؛ منتظر است در را برای قدم گذاشتنش به اتاقت باز کنی. راستی حالا که یک روز بیشتر به شروع تابستان نمانده، فکر میکنی امسال چهجور تابستانی در پیش داشته باشی؟ تو نمیخواهی داستان تابستانت را بنویسی؟